28 06 2009

«»دل من تنها بود
دل من هرزه نبود
دل من عادت داشت
که بماند یک جا
به کجا؟
معلوم است
به در خانه ی تو
دل من عادت داشت
که بماند آن جا
پشت یک پرده تور
که تو هرروز آن را
به کناری بزنی
دل من ساکن دیوارو دری
که تو هرروز از آن می گذری
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغچه بود
که تو هرروز به آن می نگری
دل من رادیدی؟
ساکن کفش تو بود
یادت هست؟»»

دیریست که یادها در یادم نیست





کابل, انتخابات, زندگی, امید و …

22 06 2009

نوشتن برایم در حال سخت شدن است. گاهی روزها و روزها میشود که تنها مونس سر انگشتانم صفحات نقره ای کیبوردهاست, و این تصور که روزی شاید نتوانم بدون این صفحات چیزی بنویسم آزارم میدهد.

روزهای گذشته روزهای سختی بودند که خاطرات تلخ فراموش کردنشان را سخت تر میکند, هیچ گاه انتظار چنین روزهایی رو در ذهنم نمیپروراندم.

به قول دوستم در حال ناپدید شدن در خودم هستم , و اگرچه هنوز در این مورد اعتراضی از اطرافیانم نشنیده ام ولی میتوانم تصور کنم چه روزهایی در پیش رو خواهم داشت.

ظاهرا انتخابات ریاست جمهوری افغانستان شروع شده ودر و دیوار شهرها و حتی وسایل نقلیه پر شده از تبلیغات کاندایدهای ریاست جمهوری. هر چند هنوز به درستی نمیتوان تشخیص داد که تبلیغات نصب شده بر شیشه های وسایل نقلیه صرف برای جلوگیری از نور آفتاب است یا اعلام طرفداری از نامزدها.

گرچه چیز غریبی نیست سو استفاده اراکین دولتی از مناصبشان برای تبلیغات به نفغ نامزد خاص , اما انتظار دیدن جانبداریهای این چنین صریح از سوی مقاماتی که در راس دولت هستند کمی عجیب مینماید.

شاید نتوان درک و تحلیل سیاسی عامه مردم را در سطح بالایی متصور شد, ولی به راحتی میتوان فهمید که به راحتی فهمیده اند که از جمع 44 نامزد ریاست جمهوری افغانستان تعداد انگشت شماری به طور جدی این رقابتها را دنبال میکنند, و دیگر نامزدها از این انتخابات و فرصت تبلیعات تنها  برای کسب شهرت و یا احتمالا دریافت وعده و وعید و یا منصب و قدرت  از نامزدهای قویتر استفاده میکنند.

این مردمی که من در این روزها میبینم , نه تنها هیچ امیدی به تغییر و بهبود شرایطشان بعد از انتخابات دارند بلکه حتی نمیتوان بارقه هایی هر چند ناچیز از امید به یک زندگی آرام را در چشمانشان دید.